اشک برفی
دوستی داشتم
دوستش داشتم
ذهن او روشن بود
چشم هایش عمیق
و وجودش کمیاب
و کودکی یتیم را
سر پناه داد روزی
و تلاش می کرد هموار کند
راه سخت زندگی
با دلیل و منطق
دل او سخت چو سنگ
و خطا در نظرش
بی بخشش
دوست بودیم با هم
شعر می گفتم
می نمودم تشویق
فرصتی بود ما را
تا بسازیم از هم
مردمانی بهتر
کج خیال بود
بی وفایی کرد
زخم زد بر دل من
تازه است زخم هنوز
من ندارم کینه
از خدا خواهم روزی
از دل سنگش
چشمه اشکش
شود جاری
و درخت جانش را کند سیراب
شاید آن روز را امیدی باشد
بشود سبز و قشنگ
سبزتر از هر سبز
و کنون مانده برای من و او
کلماتی کوتاه
یادآور خاطره روز برفی
تا زمان مرگ فراموش نشود
تنها دو کلمه
اشک برفی